گاهی میروم کنار آن درخت خمیدهی کنار کلبه مینشینم. میپرسم تو فکر میکنی زندهای؟ حالا که دیگر برگ و بار نمیدهی و نخواهی داد؟ همین بودنت برایت کافی است؟ گاهی توی رودخانهی خشک راه میروم. دیروز که توی آن راه میرفتم فکر کردم چرا به این که حتی یک قطره آب هم ندارد، هنوز میگویم "رودخانه"ی خشک؟ چرا نمیشود گذشتهی چیزها را از آنها گرفت؟ چرا زمان در یک خط مستقیم نمیگذرد؟ چرا هرلحظه انگار یک بار به گذشته برمیگردد و بعد دوباره به حال میرسد و بالاخره یک روز سر از آینده درمیآورد؟ اینطور است حتماً که زمان از خود زندگی بزرگتر است و بیشتر از سرنوشت ما را محاصره کرده است. چهکسی من را کشته است جز خودم به دست زمان؟