نشست و گفت : «ببینم ، شناسنامه ای ، کاغذی ، نشونی نداره ؟» دست توی جیب های شلوار مرده کرد. سه ریال پول درآورد و بعد گذشت سر جایش . از توی جیب پیراهنش کاغذ تاخورده ای بیرون آورد. تای کاغذ را باز کرد. عکس زنی توی کاغذ بود. مراد و تراب سر پیش آوردند.