دلخوشی کوچکیست که میتوانم از کوچهای حوالی پاسداران دستهایت را بگیرم و تا غروبهای قجری برویم همان غروب که گفتی: مرا در مجاورت توپها به خود بخوان و من گفتم: میان این همه قزاق چگونه به نام کوچک صدایت کنم که اسبها رم نکنند؟ عشق در روزهای وبایی پوسیدگیست خاتون! مثل پرچمی که در باب همایون سیاه شد به مرور.