دوالپا در رجعتش قصه گوست. سری پر سودا دارد و شرح و عاشقی هایش دراز دامن است و رنج های راست و دروغ از بارگیرهایش ناتمام. شنوندگان در سفر و حضردل به عزایم و خوانی او میدهند. اسباب دوال بازآمده تنها دست و پایش نیست که زبان درازش نیز هست. سلیم دانسته ندانسته دل و در گرو قصه مینهد و نمینهد آنجا که میخواهد خود قصه بگوید خویش و آشنا مجالش نمیدهند. انگار که مقصر اوست که در غروبی سرد و بارانی برای این که زودتر به خانه برسد پیچید به کوچهای قدیمی و خلوت و دید پیرمردی خیس و آب چکان نشسته بر سکوی خانهای مخروبه...