اولین باری که من و میو در خیابان ونهوبیک (که در اصل ون هو بِیک بود اما همه در الکینز پارک آن را ونهوبیک مینامیدندش) پارک کردیم، اولین باری بود که برای تعطیلات بهار از چوت به خانه برگشته بودم. آن سال بهار چیز مسخرهای بود، هنوز به اندازه یک فوت برف روی زمین نشسته بود، روز شوخی اول آوریل برای هضم کردن یک زمستان تلخ. بهار واقعی، یعنی زمانی که من نیمترم اول مدرسه شبانهروزی را میگذراندم، برای پسرانی بود که خانوادههایشان آنها را برای قایقسواری به برمودا میبردند.
وقتی جلوی خانۀ بوکسبام در آن طرف عمارت هلندی ایستادیم، پرسیدم: "داری چی کار میکنی؟"
میو خم شد و کلید فندک ماشین را فشار داد و گفت: "میخوام یک چیزی رو ببینی."
به او گفتم: "اینجا که چیزی برای دیدن وجود نداره. راه بیفت." اعصاب نداشتم، هم به خاطر هوا و هم به خاطر نابرابری که بین داشتههای خودم و آن چیزی که لایقش بودم میدیدم. اما باز هم خوشحال بودم که به الکینز پارک برگشته بودیم، این که در ماشین خواهرم بودم، همان اُلدزموبیل واگن آبیرنگی که زمان بچگی داشتیم و پدرم وقتی او به آپارتمان خودش رفت به او داده بودش. از آنجایی که پانزده سالم بود و در واقع یک احمق بودم، انگار حسی که به خانه داشتم مربوط به ماشین میشد و جایی که ایستاده بود، نه به درسته تحویل دادناش به خواهرم.
"عجله داری؟ میخوای جایی بری؟" یک سیگار را از پاکتاش بیرون آورد و دستش را به فندک نزدیک کرد. اگر آنجا نبودید تا فندک را خاموش کنید، با بدبختی بسته میشد و میتوانست به اندازه یک سوراخ، صندلی، یا کف پوش زیر پا یا حتی پای شما را بسوزاند، بستگی داشت کجا رهایش کنید.
"وقتی میرم مدرسه میای اینجا رانندگی میکنی؟"
تق. آن را گرفت و سیگارش را روشن کرد. "نه این کارو نمیکنم."