در تاریکی لزج و شوم راه میروم. سردی لولهای که هر چند قدم یک بار میخورد به پشتم، به جلو میراندم. با این همه لباسی که روی هم پوشیدهام، باز میتواند تیرهی پشتم را بلرزاند. مرد سایه به سایهام راه میآید؛ انگار از من بعید نمیداند یکهو گوزنی بشوم و لای درختهای تودرتوی شب جنگل خودم را گموگور کنم. حواسش حسابی جمع است. شاید به خاطر ضربهای باشد که بیهوا با لژ پوتینهایم کوبیدم توی رانش. گوش می خوابانم. مثل اسبی که ناگهان بوی گلهی گرگها را میان دانههای ریز برف شنیده باشد، پرههای دماغم تندتند بازوبسته میشود. بوی غریبی میآید؛ دلم آشوب میشود. انگار سطل زبالهای دمر شده و شیرابهی زبالهها راه افتاده باشد کف جنگل. حس میکنم گوشهایم دراز و تیز شدهاند و عین رادار میجنبند برای شکار صداها؛ صدای شکستن شاخهی درختها، دویدن شتاب زدهی چیزی روی برگهای یخزده، کوکوی پرندهای از همین دوروبرها و بیشتر از همه صدای نفسهای مرد که به حیوانی درنده میماند که شکار دلخواهش را پیدا کرده است.