با رنجها کنار میآمدم، به سرزنشها و خشونتهایش تن داده بودم. چرا که تنها به قاضی رفته بودم و خود را گناهکار میدانستم. غافل از اینکه گناه من نبود، از او بود، از مادرم...! در این تنگنا و تاریکی نگاهی مهربان، تسکیندهنده دردهایم بود. لبخندی دلنشین گرمیبخش وجود خستهام و دستان یاریی دهندهای تنها دلخوشیام در لحظههای سخت زندگی. میدانستم که عاقبت او، ناجی من از گرداب غصههاست. چه خوش خیال...! غافل از بازی سرنوشت...