خورشید مثل اسبی بالدار، بالای گودال آویزان مانده بود. با گردن شکسته و سری که خم شده بود روی سینهاش، انگار به سیا نگاه میکرد. سیا با دستها و پاهای باز و موهای پخش شده بالای سرش، حالت کسی را داشت که پس از مبارزهای نفسگیر حالا نفسزنان به پشت دراز کشیده است و کاری نمیتواند بکند جز این که تسلیم و خاموش به آدمهایی که بالای سرش حلقه زده و تماشایش میکردند، خیره نگاه کند.