مهدی جواهریان سینما خوانده و سالها متونِ حکمت هندی و شعر برخی شاعران غربی را به فارسی برگردانده. بسیار سفر رفته و تجربههای زیستهاش در مقام یک نویسنده منحصربه فرد است و از دلِ همین تجربهها، دانش و دغدغهی تاریخ است که نوولای درخت خون متولد شده است. او، با تسلط شگفتی که بر زبان فارسی دارد، قصهی یک نقاش ازپادرآمده را نوشته. نقاشی که در شهر قزوین و در دوران ناصری زندگی میکند. جواهریان از نگاه تمثیلی متنفر است و اعتقاد دارد که جهان را باید واقعگرایانه نگریست؛ برای همین از «چنارِ خونبار» مقدسی در اَلموت پردهای میسازد و گویا مانیفستش در روایت تاریخ ایران همین تابلوست.
اویی که معتقد است سرمای دیماه اجازهی رستگاری به هیچ بنیبشری نمیدهد و مدام حکمت میسازد در باب جهان. اما آیا میتوان به او اعتماد کرد؟ چهقدر از قصهها و روایتهایش«واقعی» است؟ و این همان جایی است که جواهریان خواننده را با تاریخی مواجه میکند که انگار در پس آن چیزهایی دیگر پنهان شده...