وقتی تریس به خودش میآید، خاطراتی مبهم و وهمآلود را به یاد میآورد که هیچکدامشان تصویری واضح از او به حافظهاش نمیآورند. لای موهایش برگهای خشکیده پیدا میکند و کف اتاقش رد پای کفشهای گلی، اما هربار صبح که بیدار میشود به یاد نمیآورد که شب گذشته کجا بوده و چه میکرده و چرا اشتهایی وصفناشدنی پیدا کرده. چیزی نمیگذرد که تریس با دیدن نشانهها و اتفاقهای مشکوکی که اطرافش اتفاق میافتد متوجه غیرعادی بودن خودش و شرایطش میشود. او دیگر تریس نیست، پس خود واقعیاش کجاست؟