ما در بهار سال 1318، در شهر گنجه زندگی میکردیم. من دختری بودم که بعد از ازدوج زودهنگام شوهر خود را از دست داده بودم و میبایست تا سالگرد او رخت عزا برتن داشته و در هیچ مراسم شادی شرکت نکنم. تنها برادرم «یونس»، مراقب همیشگی من و شنوندة حرفهایم بود. خبر شروع جنگ در اروپا و این که شوروی یکی از اهداف اصلی آلمانها است، همة خانوادهها را در شهر نگران و مشوش کرد. همة خانوادههایی که پسران جوان داشتند، هر لحظه منتظر بودند تا نیروهای ارتش سرخ برای سربازگیری وارد گنجه شود. «عمو ابراهیم» به پدرم پیشنهاد کرد تا برای در امان ماندن اعضای خانواده به ایران برویم، چرا که خبرها حاکی از آن بود که ایران وارد جنگ نخواهد شد. این پیشنهاد و تصمیمی که پدرم گرفت، مسیر زندگی همة ما را تغییر داد. در شب ققنوس، نهضت آذربایجان و درگیریهای خانوادهها در این نهضت به تصویر کشیده میشود.