در این داستان، زندگی پسر نوجوانی روایت میشود که پس از گذراندن مراحل زندگی به مقام قدیسی میرسد. "سامپات چاولا در خانوادهای نه چندان مرفه، از مادری که خیلی شبیه همسایگانش نبود، و در شهری که زیاد به شهرهای دیگر نمیمانست، به دنیا آمد. بعد از سالها ناکامی در مدرسه و محیط کار و روزها را در دکههای چایفروشی به بطالت گذراندن و آواز خواندن در باغهای عمومی، به نظر نمیآمد که آینده چندان درخشانی داشته باشد. مادربزرگش میگوید: "ولی دنیا گرد است. صبر کنید تا ببینید! گر چه به نظر میآید که دارد سرازیری میرود، اما بالاخره یک روز سر و کلهاش در آن طرف پیدا میشود. آره. روی قله دنیا. موضوع فقط این است که او هیچ کس حرفهاش را باور نمیکند". تا این که سامپات درجست و جوی یک زندگی متفکرانه توام با آرامش، بالای درخت گواوا میرود و ناگهان به عنوان معتکف مشهور میشود.