نمی دانم چه گونه بگویم. عشق بازی بود دیگر! سر و سرّی که مثل همیشه با لبخندها و دزدیده نگریستن ها و چشمک زدن ها آغاز می شود و از دیدارهای گه گاهی و طنازی ها و رمیدن ها و آرمیدن ها مایه می گیرد. از جوانیِ خودم می گفتم و سر و سرّی که داشتم با آن نازنین پریِ شعر، که آخر سر خیلی محترمانه ــ و با حسرت و اندوه ــ تصمیم گرفتیم جدا از هم زندگی کنیم. جدا شدیم چون می دانستیم زندگی با هم و در کنار هم برای هردو سخت و هولناک خواهد بود و من همچنان دلم مالامال عشق اوست. باور می کنید؟ گاهی شب ها به سراغم می آید اما فقط در خواب. هرگز نشده است دیگر که در عالم بیداری و هشیاری به هم برسیم و دیداری تازه کنیم. اما در خواب، چرا. هنوز گاهی خوابش را می بینم.