بوی گند پسماند فاضلاب مثل بوی متعفن مردار توی دماغش پیچید و باز هم حالش را بهم زد. دوباره بالا آورد؛ اما چه بالا آوردنی؟ وقتی که شکمت برای یک هفته خالی باشد و چیزی نخورده باشی، فقط می توانی عق بزنی۔ آن قدر گیج و منگ بود که فقط آرزوی مرگ می کرد تا بلکه از این وضعیت گرفتار در آن راحت شود. بعد از این همه مدت تازه به بوی فاضلاب عادت کرده بود که باز گرفتار بوی بد و آزار دهنده جدیدی شده بود. چند روزی بود که گرفتار بوی متعفن جنازه های دیگر بچه های گروهان در این چاله فاضلاب شده بود. دلش نمی خواست حتی چشمش به بدن هایی که در حال گند کردن و متلاشی شدن بود بیافتد. به حال خودش افسوس می خورد که چرا باید او را این همه مدت در اینجا اسیر کنند؟ چرا مثل بقیه بچه ها او را نمی کشتند تا شاهد این همه زجر و شکنجه ای که به جانش افتاده بود نباشد؟ تا شاید ..