دوستی من و ویدا، که چند ماه بیشتر هم طول نکشید، یادم نیست چطور شروع شده بود اما جلوی چشمهایم بیهوا تمام شد. شروعش حتماً با میل و اراده یکی از ما یا هردوتایمان بوده است... . شاید موقع یارکشی برای بازی وسطی، ویدا که بازیاش از همه بچههای کوچه داور بهتر بود، دلش به رحم آمده و مرا که همیشه زودتر از همه میسوختم و از بازی میرفتم بیرون، بهجای نخودی انتخاب کرده ... شاید هم از قصههای ترسناکی که من سرهم میکردم و هوا که تاریک میشد، برای بچههای کوچه میگفتم، خوشش میآمده و اینطوری با هم دوست شدهایم اما در تمامشدن دوستیمان هیچکدام از ما نقشی نداشتهایم. همهاش تقصیر عمو رحمان، بابای ویدا بوده است ... شاید هم تقصیر شکری، شوهرِ خاله محبوبهاش ...