"مهلقا" دختری است که خانه از کودکی برای او خالی از مهر مادر و سرشار از خشونت پدر بوده است. او را از بدو تولد، شوم و بدقدم خواندند، چرا که با به دنیا آمدن او پدر تمام اموال خود را از دست داد و به زندان افتاد. مهلقا در سن 15 سالگی با پیرمرد ثروتمندی ازدواج میکند که او را چون دخترش دوست دارد، اما دیری نمیپاید که پیرمرد دارفانی را وداع میگوید و تمام اموالش را به مهلقا میبخشد. مهلقا که تحصیلات اندکی دارد اما بسیار زیرک است، او در خانوادهی سرشناسی به عنوان معلم زبان به کار مشغول میشود. در این میان مهلقا و سینا، پسر خانواده، به یکدیگر دل میبندند. پس از چندی خانوادهی سینا تصمیم میگیرند پسرشان را به انگلیس نزد عمویش بفرستند. مهلقا که تاب دوری سینا را ندارد زودتر از وی به انگلیس میرود. اما سرنوشت به گونهی دیگری رقم میخورد؛ سینا به دخترعمویش دل میبندد و مهلقا را ترک میکند. مهلقا در اوج ناامیدی با پسری به نام "کامیاب" آشنا میشود و با وی ازدواج میکند، اما کامیاب دچار بیماری روحی است و پس از چندی میمیرد. در پایان نیز طی اتفاقات بسیار، مهلقا، که گویی شومی سرنوشت وی پایانی ندارد، در سانحهای جان میسپارد.