ویلکینسونها داشتند به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردند که یکیاره دنیایشان زیرورو شد. زمان جنگ بود و انتظار هر چیزی را داشتند جز این یکی. آن روز داشتند وسایلشان را برمیداشتند تا به پناهگاه ته باغ بروند که بمب روی خانهشان افتاد و همهچیز تمام شد. البته نه، شاید بتوان گفت همهچیز تازه شروع شد. تمام اعضای خانوادهٔ ویلکینسون یکباره به روح تبدیل شدند.بدون شک وقتی فهمیدند روح شدهاند حسابی شوکه شدند. مامانبزرگ که سرش را تکان میداد گفت: «فکرش رو بکنین، من روح شدهام!» همهشان آنجا بودند: کمی رنگپریده و لرزان شده بودند، اما در کل فرق زیادی با قبلشان نداشتند.