روزی که از سالها پیش انتظارش را داشت، روزی که زندگی راستینش آغاز میشد سرانجام فرا رسیده بود. درحالیکه به روزهای تاریک دانشکده افسری فکر میکرد، شبهای غمانگیزی را به یاد میآورد که درس میخواند و صدای پای آدمهای آزاد را، که شیرینکامشان میپنداشت از کوچه میشنید و نیز شیپور بیدارباش سحرهای زمستانی را در آسایشگاه سرد به یاد میآورد، که او را از جدال با کابوس مجازاتها بیرون میکشید و اضطرابش را از تصویرِ هرگز به سر نرسیدن این روزهایی که مدام حساب گذشتنشان را نگه میداشت در خاطر باز میپیمود. امروز دیگر اینها همه جزو دوران گذشته بود. حالا او افسر شده بود و دیگر مجبور نبود که دود چراغ بخورد، یا از شنیدن صدای سرگروهبان بر خود بلرزد. تمام این روزهایی که زمانی در نظرش نفرتآور بود، دیگر گذشته و بهصورت ماهها و سالهایی درآمده بود که دیگر بازگشتنی نبود. بله، حالا افسر بود. حقوق میگرفت، چهبسا نگاه زنهای زیبا را به خود جلب میکرد. اما دریافت که زیباترین سالهای عمرش بیگمان سپری شده و عمر طراوت نوجوانیش به پایان رسیده است و چون به تصویر خود در آیینه چشم دوخت، روی چهرهای که بیهوده کوشیده بود دوست بدارد، لبخندی یافت که حقیقتی نداشت.