سیمین روی نرده بون ایستاده بود و نگاهم می کرد. بغضم گرفته بود. معمولا این جور مواقع حرفی نمی زد. یک ساعت تموم روی پله ی حیاط نشسته بودم و حرکت برگ ها رو توی حوض نگاه می کردم. مامان در حالی که کفش هاش رو می پوشید زیر لب بد و بیراه می گفت. بابا سرش رو به طرف در خم کرد و رفتنش رو نگاه کرد. دختری توی ایستگاه مترو مغزش رو جلوی چشم هام زیر ریل های مترو متلاشی کرده بود. امید گفته بود عجب احمق هایی پیدا می شن. بعدازظهر بیا بریم فلان کوچه ی خیابون انقلاب، آن قدر کتاب دست دوم داره که روی کتاب ها راه می رن تو که دوست داری؟ کاسه آش توی دلم می جوشید، قرار بود یک ساعت پیش توی ایستگاه باشم تا با امید بریم میدون انقلاب روی کتاب ها راه بریم. وقتی که مامان از در بیرون رفت، بابا گفت: «با سیمین هر جا دوست داری برو فکر من رو نکن مگه من بچه ام، برو دختر.» کاپشن بابا رو پوشیدم دویدم توی حیاط در رو باز کردم، سرم رو که برگردوندم بابا از پشت پنجره نگاهم می کرد. دویدم توی کوچه، بابا تنها بود، خواستم برگردم و از فکر امید و فلان کوچه ی خیابون انقلاب و راه رفتن روی کتاب ها و مصاحبه برای سهمیه ی تخفیف پنجاه درصد کتاب کنکوری بیرون بیام که بابا تنها نباشه. آقاولی از سر کوچه داد زد: «بابات خونه است؟ برم ببینمش دارم می رم سفر.» خندیدم. زیپ کاپشن بابا رو بالا کشیدم. یک ساعت دیر کرده بودم. حتما امید بعد از این همه معطلی رفته بود. تا ایستگاه اتوبوس دویدم، امید توی ایستگاه نشسته بود جوانان ورق میزد