پاسی از شب شب گذشته است. امام برای احوال پرسی می آید و بعد مرا نزد خیزران و زن قابله ای که آمده است، تنها می گذرد. در چهره معصوم خیزران که دانه های درشت عرق بر آن نشسته، حالتی از امید و آرامش موج می زند. آرامش او آرامم می کند.ساعتی می گذرد، اکنون درد زایمان سراغ خیزران آمده، قابله خودش را آماده ای به دنیا آوردن نوزاد می کند. ناگهان اتفاقی عجیب می افتد، چراغ خاموش می شود، تاریکی همه اتاق را فرا می گیرد. دل شوره ای که مدام آزارم می داد. حالا بر تمام وجودم سایه می افکند. نمی دانم چه کار کنم.