پیشپاافتادههای بنیادی مواجههایست با هیولایی چندسر: کلیت جهانی که آدمی در آن روزگارش را سپری و سیاه میکند؛ از دموکراسیهای فاسد تا جباریتهای شیادی که رهاییبخشی را به نام کمونیسم صلاح میدهند. نویسنده انگار در این کتاب، جایجای، چیزی را که بعدها بدان رسید، میداند: اینکه خواست تخریب به خواستی ارتجاعی بدل شده است و برای غلبه بر کیش امروزین مرگ راهی نیست جز آفرینش خوشبختی خویش با غنا یافتن از خوشبختی دیگران. مرگپرستی و مرگزدگی را با چه سلاح دیگری میتوان تخریب کرد جز لحن سودایی و شور ویرانگر و پردهبرانداز کلمات؟