جدایی انسان متمدن از سرشت غریزی، ناخودآگاه او را به تضاد میان خودآگاه و ناخودآگاه، روح و طبیعت و دانش و دین فرامیافکند. و هنگامی که خودآگاهی انسان دیگر قادر نیست جنبهی غریزیاش را نادیده گیرد یا وا پس زند، این شکاف آسیبشناسانه میشود. مجموع افرادی که به چنین مرحلهای رسیدهاند، دست به جنبشی تودهای میزنند، و مدعیاند که قهرمان سرکوبشدگانند. مطابق گرایش فراگیر خودآگاهی به جستجوی سرچشمهی همهی بیماریها در جهان بیرون، فریاد مردم برای دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی، گوش فلک را کر میکند. آنها چنین میپندارند که این دگرگونیها به طور خودکار مشکل شخصیت شکنی را حل خواهد کرد. از این رو، هرگاه این خواسته برآورده شود، شرایط سیاسی و اجتماعی بروز پیدا میکند که دوباره همان بیماریها را به شکل تغییر یافته باز میگرداند. آنچه بعدا اتفاق میافتد واقعا برعکس است. فرودست به فرادست ارتقا مییابد و سایه جای روشنی را میگیرد و چون فرودست اغلب هرج و مرج طلب و شورشگر است آزادی ستمدیدگان رهایی یافته باید متحمل محدودیت شدیدی گردد که در قانون دراکون میتوان یافت.