یک هفته بعد، بلافاصله پس از آن جلسهٔ قدردانی، سوار بر درشکهٔ دو اسبهای برای دیدن پدر راهی لاکزنبورگ شد. باریابی به حضور قیصر بیش از ده دقیقه طول نکشیده بود، ده دقیقهٔ مرحمتی قیصر که آن هم به خواندن ده یا دوازده پرسش از روی پروندهها گذشته بود. او باید در حالت خبردار و با «بله عالیجناب!» ی چون شلیک نرم اما قاطعانهٔ تفنگی شکاری به آنها پاسخ میداد. پدر را در آشپزخانهٔ منزلی یافت که ارتش در اختیارش قرار داده بود. یکتاپیرهن، پشت میزی براق و رندهخورده و لُخت ایستاده بود. دستمال جیبی سرمهای با حاشیهدوزی قرمز روی میز افتاده بود. پیش رویش فنجانی بزرگ و پر از قهوهای خوشبو بود که از آن بخار برمیخاست. عصای چوب آلبالوی پُرگره و حناییرنگ از دسته به لبهٔ میز آویخته شده بود و آرام تاب میخورد.