راوی پس از رسیدن به سرزمین رؤیایش، با مادربزرگ و کارمندشان «فرانسواز» چندی در میهمانخانهای میماند. زندگی در تنهایی و آرامش پس از چندی جایش را به آشناییهای تازه میدهد. «روبر دو سن لو»، دلباخته «آلبرتین» میشود و برای کشیدن این زن به سوی خود گاهی با «آندره» گرم میگیرد تا دل آلبرتین را بیشتر از آنِ خود کند... .