دبور در کتاب حاضر بر علم منطق تمرکز میکند و خوانشی انتقادی و دگرگونکننده از هگل ارائه میدهد. وی از یک سو عمق و برجستگی فهم هگل از تراژدی، منطق، طبیعت، تاریخ، زمان، زبان، روح، سیاست و خود فلسفه را عیان میسازد، و از سوی دیگر با نظر به الزامات برآمده از بینش هگل در باب کشمکشهای تراژیک، شکلی از منفیّت را برجسته میکند که به باور وی امکان درک این امر را برای ما میسر میسازد که چرا درهمتنیدگی مواضع مکمل همواره به سمت تعارض آنها سوق مییابد اما به رفع آن تعارض ختم نمیشود. در واقع، گرچه جوامع انسانی غوطهور در آشفتگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ثابت کردهاند که قادرند شیوههای جدیدی را برای خودسامانبخشی تکامل بخشند، دیگر نمیتوان این را امری قطعی دانست که جهان معاصر موفق خواهد شد دوقطبیهای آزادی و قدرت، مهماننوازی و نگاه امنیتی، کلیت و خاصبودگی، خودآیینی و دگرآیینی، فرد و جماعت، پیشرفت و سنت، رونق و سرکوب، تکنولوژی و اخلاق اجتماعی، عقل و ایمان، و ملت و قبیله را مهار کند. از دید دبور، تنها در صورتی میتوان مانع فرایندهای قطبیشدن شد که در وهلهی نخست، پویاییای را که عامل ایجاد و ابقای تضادهای دوسویه است جدی بگیریم.