همۀ ما دو زندگی موازی داریم: یکی همین زندگی کنونیمان و دیگری همان که حس میکنیم باید میداشتیم یا هنوز هم ممکن است داشته باشیمش. با وجود تمام تلاشی که صَرف زیستن در لحظه میکنیم، آن زندگیِ نازیسته به حضوری گریزناپذیر میماند، به سایهای که گویی قدمبهقدم ما را دنبال میکند؛ و همین ممکن است تبدیل شود به داستان زندگی ما: مرثیهای در سوگ نیازهای برآوردهنشده و میلهای قربانیشده. افسانۀ استعدادهایمان ما را افسون میکند؛ این افسانه که میتوانیم چهجور آدمی شویم و چهها کنیم. و این میتواند زندگی ما را به یک ناکامی همیشگی و بیپایان تبدیل کند. اما اگر شکست را از این معامله کنار بگذاریم چه؟ از دید آدام فیلیپس، روانکاو مطرح و شناختهشده، که دلبستگی ویژهای هم به پارادوکسهای ظریف دارد، اگر بتوانیم سرخوردگیهای خود را سرنخی ببینیم برای پیدا کردن آنچه واقعاً میخواهیم، آنوقت است که رضایتمندی میتواند به شکل غیرمنتظرهای محقق شود. به بیانی دیگر، سودای زندگی بدون سرخوردگی به این میماند که زندگیای عاری از امکان شناخت امیالمان و تحقق آنها را طلب کنیم. فیلیپس در حسرت، با بهره جستن از تجربههای بالینی خود در زمینۀ روانکاوی و تحلیل آثار فروید، دی. دبلیو، وینیکات، ویلیام جیمز و شکسپیر نشان میدهد که «سرخوردگی»، «نگرفتن مطلب»، و «قسر در رفتن»، همگی فصلهایی از زندگی نازیستۀ ما هستند؛ و شاید هم بخشی جدانشدنی و اساسی از یک زندگی زیسته.