خدای عزیزم
سوفیا وختی از آدمایی حرف میزنه که واسشون کار میکنه، حتی سگ رو هم به خنده میندازه. سوفیا میگه اونا با پررویی میخان ما رو قانع کنن که برده داری محض خاطر ما ورافتاده. انگار ما اون قد سرمون نمیشده که بتونیم از پسش بربیاییم. یه سره دسته کج بیل و رو میشکنن و قاطرشون ول میشه تو گندما. فقط من تو این موندم که چطوری چیزایی که اینا میسازن یه روزم دووم میاره.
میگه: اونا عقب افتاده و چلفتی و بدشگونن.
شهردارــــــ واسه خانوم میلی یه ماشین نو خرید. چون خانوم میگف اگه سیاها میتونن ماشین داشته باشن دیگه بحثی توش نیس که اونم باهاس یکی داشته باشه. به خاطر همین براش یه ماشین خرید، فقط یادش نداد چطوری بروندش. هر روز که از شهر برمیگشت خونه، نگاهی به زنش میکرد و نگاهی از پنجره به ماشین، میگف: از ماشینتون لذت میبرین، خانوم میلی؟
اونم با عصبانیت از رو مبل پا میشد، در رو میزد به هم و میرف تو دستشویی.
بیچاره هیچ رفیقی نداره.