پشت دیوار کارخانه یک کلاغ روی درخت بی برگ غیژغیژ می کند. زن و مرد جوانی آرام زیر درخت ها قدم می زنند.
مردی قوزی با تمام قدرت به طرف آسمان سنگ می اندازد؛
هر بار به صورت خودش می خورد.
پسری به چشم هایش دست می کشد.
هر دو چشمش در کف دستش برق می زنند.
مرد:
«پول یک نخ سیگار که می شود؟ »
پسرک:
«یک نخ! نه، بیش تر، تیله های خیلی قشنگ گران ترند.»
مرد:
«این دفعه هم نشد، دفعه ی بعد حتما می زنمش.»
پسرک در حالی که گریه می کند، زیر لب می گوید:
«همین کارخانه بود، همین کلاغ، زمستان هم بود.»
زن و مرد جوان با ناخن های هم بازی می کنند.