او با دقت گام بر می داشت و گام های کوتاهش را آهسته بر زمین نمناک می گذاشت. شب پیش ردک بارانی زده بود و باد پاییزی گل های ابریشم را بر زمین فرش کرده بود. دل نو نهال پسته ارده ساله روستا راه نمی داد که گل های ابریشم را لگد کند. او عالم خیال و خیال پردازی را دوست داشت. آخر این گل ها ری او را به دور دست های عالم خیال برده بود، گلبرگ های موئینش به گیسوان دخترکان روستا می ماند گاه که بازیگوشانه پی هم می دوند و لچک و گیسو به چنگ باد می سپرند. نه، می شود گل های نازنین را پایمال نکرد. اندکی دقت می خواهد و پیش پا را نگریستن و...