آقا جان یا هنوز خبر ندارد ملکه شدهام یا نمیخواهد به روی خودش بیاورد، برای همین;آن دختره; صدایم میکند. در تمام مدتی که او توی قلعه هست، تا مجبور نباشم از اتاقم بیرون نمیآیم. افرا میگوید آقا جان خیلی دوستم دارد و مراقب است گیر سربازهای دشمن نیفتم. من نمیتوانم هیچکدام از سربازها را ببینم اما افرا میگوید آنها همه جا هستند و حتی یک دقیقه هم از درها و پنجرههای قلعه چشم برنمیدارند. دو طرف خیابان صف کشیدهاند و افرا هر روز موقع رفتن به مدرسه از میانشان میگذرد. سربازها با افرا و آقا جان کاری ندارند. صف کشیدهاند تا اگر من، یعنی ملکهی واقعی قلعه، پایم را بیرون گذاشتم، دستگیرم کنند. درواقع، آنها فقط دنبال مناند.