جوانه کوچک از خواب بیدار شد. اسم او بابونَک بود. بابونک نور گرم و زیبایی را بالای سر خود دید و گفت: «سلام، تو خورشید هستی؟ خورشید زیبا که در آسمان آبی زندگی میکند؟ من جوانه کوچکم، همین امروز از خاک خارج شدم.»