و صدای محبوبه، او را از خلوت رازآلود خود، جدا کرده بود. او باید تا چند لحظه ی دیگر، با جوانی پیوند مشترک ببندد که نمی دانست از سر عشق است یا ترحم که همه ی حواس خود را به او داده است. دستی به موهایش کشید و لباس ساده ی عروسی فرشته را هم که از او قرض گرفته بود، پوشید و جلوی آینه ی دستشویی چرخی زد. بد نبود. به عروس ها، شباهت نداشت ولی، آنقدر جذاب و خوش ترکیب بود که بشود به عنوان عروس قالبش کرد. عروسی که قرار بود بی حضور عاقد و مهمان و تنها با حضور داماد، مهناز، محبوبه، فرشته و بهرام به طور خصوصی در آپارتمان کوچک مهناز، سر سفره ی عقدی بنشیند که قرار بود، هیچ کتابی درش نباشد. و زهره ته دلش ترسیده بود. او سفره ای بی برکت تر از این ندیده بود.