اوایل قرن دهم هجری بود. سرزمین پهناور ایران وحدت خود را از دست داده و به قطعات مختلفی تقسیم شده بود و بر هر قطعه والی یا پادشاهی فرمانروایی و سلطنت میکرد. از جمله کارکیا میرزاعلی به نام والی بر قسمتی از مازندران و گیلان حکومت میکرد و مقرش شهر لاهیجان بود. زندگی راحت و بیسروصدای مردم لاهیجان ناگهان درهم شکست و جای خود را به نگرانی و پریشانی داد. غروب یکی از روزها، سیصد سوار خونخوار ترکمن، وارد لاهیجان شدند. آنها مأموریت موحش و جانگدازی داشتند: رستم میرزا، پادشاه آققویونلو که بر آذربایجان و دیار بکر مسلط بود، این سیصد سوار را فرستاده بود تا دو طفل خردسال را که میهمان کارکیا میرزاعلی والی لاهیجان بودند، اگر شد به رضا و رغبت والا به جبر و زور بگیرند و به حضور رستم پادشاه ببرند. این دو کودک در نظر والی و همه مردم محترم و عزیز بودند و همه میدانستند که اگر به چنگ سواران ترکمن بیفتند یا در بین راه به دست سواران ترکمن نابود خواهند شد و یا خود رستم با دست خود آن دو طفل معصوم را شهید خواهد کرد. شاید رستم از نقطه نظر مصالح سلطنت خود حق داشت تشنه خون این دو کودک باشد زیرا هرکدام از آن دو شرارهای بودند که میتوانستند روزی ملک و دولت او را آتش بزنند و دودمانش را بر باد دهند.