کورسوی نوری در کنج دخمه، آخرین رمق های شمعی در حال مرگ را گسیل می کرد. دست در جیبش کرد، کبریتی آتش زد، شعله ای کم رمق فضا را روشن کرد. چشمانش به تاریکی عادت می کردند. درست روبرویش دو چشم آشنا نظاره اش می کرد. ابتدا فکر کرد خواب می بیند یا دچار توهم شده است. اما خودش بود، همان که در اولین دیدارشان در چشم های کنار آبادی، با موهای سیاه آشفته زیر شال قرمز نیم بسته، اسیرش کرده بود. چشم ها همان ها بودند که از شوق دودو می زدند و از خجالت پس می کشیدند. ثریا عاشق و خجول به او می نگریست.