طرف های شام، سروان همراه با گماشته ی خود و در حالی که با او در صحبت است، به سمت کلیسای بخش راه می افتد. تا آن وقت کمی از هرم هوا خواهد شکست، صداهای خش خش به هم آمیخته ای از کوچه باغ ها بلند خواهد شد، چند نفر از همسایه ها برای کمی هواخوری از خانه هایش بیرون می آیند. با این حال، وقتی سروان از گرد راه می رسد تا در خانه ی کشیش را بزند سنگینی پاهایش، و سال ها خستگی را که در ران ها و شانه ها و پشتش گره خورده احساس خواهد کرد. کشیش خودش در را باز خواهد کرد. با لحنی هوشیار و جدی و بی آنکه شگفت زده شده باشد خواهد گفت: «عصر به خیر، سروان. لطفا بفرمایید تو.» همین که گئورگاکیس با سروان تنها ماند به او توصیه کرد: «تو باید با این یکی بااحتیاط رفتار کنی. او خودش دارد از عناصر ضداجتماعی پشتیبانی می کند، گیرم هرگز آشکارا زیر بار این قضیه نمی رود. کشیش را برای زندگی ساده و تنگ دستی بسیار بسیار عزیز می داند… دیوانگی است اگر ما در برابر او خودمان را در هچل بیندازیم. باید وادارش کنیم همکاری کند. گئورگاکیس پیشنهاد نمی کند که سروان برای دوستی نزدیک تر با او وقت بگذارد، نمی خواست پا را از آن فراتر بگذارد. مردان عمل چندان کاری به کار این قماش آدم ها ندارند. اما هر از چندی بدک نیست… به جای آنکه مراسم عشاءربانی را با پیشنماز هنگ به جا آوریم در مراسم کلیسای کشیش حضور یابیم. وای از این روابط عمومی لعنتی… . اما از آن پس سروان بیش از دو یا سه جمله با پدر گابریل رد و بدل نکرده بود، آن هم وقتی که از کنار یکدیگر می گذشتند یا در خانه ای یا سر نبش خیابانی یکدیگر را می دیدند. آن دیدار به نظر ستوان نامعقولانه بود و از سستی نشانه داشت. در آن بعدازظهر او به همین شکل نظر خود را گفته بود.