کلاغه روی شاخه ی درخت بزرگ نشست. قارقاری کرد. یعنی همین جاست.
فرفری هم به درخت تکیه داد. سرش را بالا برد. به آسمان آبی نگاه کرد. به ابرهای جورواجور نگاه کرد. آن وقت بع بعی کرد و گفت: «این جا چه قدر خوب است! حالا نگاه کن چه جوری بادبادکم را هوا می کنم.»
کلاغه گفت: «قارو قار و قار… من که تو را به این جای خوب آوردم، بادبادکت را به من هم می دهی.»
فرفری گفت: «نخیر، تو که بلد نیستی بادبادک هوا کنی.»
کلاغه حرصش گرفت. اما چیزی نگفت.
فرفری سر نخ بادبادک را گرفت و بدو بدو از این ور به آن ور دوید.