تراژدی در روزگار ما به معنایی خاص، برخلاف تراژدی های یونان یا شهیدان و قدیسان مذاهب توحیدی، پرجلوه و درخشش نیست و ماندگاری تاریخی ندارد. گونه ای تراژدی خاموش است که در زندگی روزمره جریان دارد و آواری از پرسش های غریب و نابه هنگام فرو می آورد که نامش تنهایی است. این مضامین و پرسش ها امکان بسط و گسترش دارند و به مثابه شکلی از یک مفهوم مرکزی و بنیادین، می توان آن را هم در تحلیل شهر بورژوایی جست، هم در سیطره ایدئولوژیک نظم جهانی سرمایه، هم در بوروکراسی غول آسایی که سلطه را به آرامی در رگ وپی جامعه تزریق می کند، هم در مدار روزمرگی خفقان آور و تکرارشونده، هم در انهدامی که فقر توسعه یافته شیرازه های پیوند خلاق را از هم می گسلد و هم در جهان از خود بیگانه ای که انسان در آفرینش آن نقشی ندارد. آیا تنهایی عارضه دوران جدید یا که نه، اقتضاء خاص موقعیت بشری است که به ما تحمیل می شود؟ حداقل روایتی از روانکاوی اگزیستانسیال عمیقا بر این باور است که: «تنهایی بخشی از هستی است و هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنها هستیم ولی می توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم.»