وقتی به انتهای طناب رسیدید، یعنی زمان آن است که گرهای دیگر بزنید و ادامه دهید. لیلی اندرسون به جایی رسیده بود که دیگر طنابی برای گرهزدن نداشت. تمام روز به مشکلش فکر کرد. چند تماس تلفنی گرفت و کمی ذهنش آرام شد. باید فرزندانش را از شهر آستین به شهر کامفورتِ ایالت تگزاس که جمعیتی سههزارنفری دارد ببَرد. از اینکه همیشه نقش منفی داستان را بازی میکرد متنفر بود، اما از پنج سال پیش که طلاق گرفته، چارهٔ دیگری نداشته است. بچهها میتوانند در هر گوشهکناری دوست پیدا کنند، اما فقط یک مادر دارند. حضانت فرزندانش تنها به عهدهٔ اوست و پدرشان هیچ نقشی ندارد. دانستن تمام اینها هیچچیزی را در صبح جمعه برای لیلی آسانتر نمیکرد. دستهایش عرق کرده و ضربان قلبش تندتر شده بود. احساس میکرد کسی قلبش را از سینه بیرون میکِشد. دستِکم در کامفورت خانهای دارد و جابهجایی چندان سخت نخواهد بود. تقریباً نظرش عوض شده بود و میخواست در همان شهر بماند، اما دخترش، هالی، یکی از همان نگاههای برو-به-جهنم به او کرد و فهمید در شرایط دشواری گرفتار شده است. لیلی با صدایی بین نجوا و خسخس گفت: «بیستوچهار ساعت فرصت داری لباس و وسایلی رو که میخوای با خودت به کامفورت بیاری بستهبندی کنی. ساعت هفت صبح کارگرهای باربری میآن. تا اون زمان تلفن همراه، لپتاپ و تبلت رو از تو میگیرم و بازیهای تلویزیونی هم فعلاً تعطیل.»
هالیِ چهاردهساله از روی کاناپه جَستی زد و با فریاد به مادرش گفت: «نمیتونی این کار رو بکنی! من نمیخوام از دوستهام جدا بشم! نمیتونی بهزور من رو ببری! قراره آخر این هفته بریم مهمونی. من میرم پیش بابا!»
لیلی گفت: «چهارشنبه بعدازظهر که توی دستشوییِ کتابخونه ماریجوانا میکشیدی باید فکر امروزت رو میکردی.» و با عصبانیت ادامه داد: «بشین؛ صدات رو هم بیار پایین.»
هالی روی کاناپه نشست و به مادرش خیره شد: «حق نداشتی بیایی توی دستشویی و جاسوسی من رو بکنی.»
«جالبه! حالا من مقصر شدم؟ میدونی اگه بهجای من پلیس اومده بود چه بلایی سرت میاومد؟ الآن توی زندان بودی و دیگه حتی نمیتونستی بری کامفورت.»
بِرِیدن، پسر دوازدهسالهاش، با عصبانیت فریاد زد: «پس چرا باید من هم تنبیه بشم؟ مُچ من رو که توی کتابخونهٔ عمومی نگرفتی؟»
هالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «نه، تو تنبیه نمیشی. تو و دوستهات که هیچوقت شبانه از خونه بیرون نمیزنید تا برید سیگار بکشید و آبجو بخورید. به نظر من فرقی بین سیگار و ماریجوانا نیست.» سپس رو به مادرش کرد و گفت: «اگه من سیگار کشیده بودم یک هفته تلفنم رو میگرفتی و تنبیهم میکردی. اما این فرشتهٔ کوچولوت هر کاری کنه عیبی نداره. تازه اصلاً خبر هم نداشتی. الآن به بابا زنگ میزنم.»
لیلی به موهای تیره و چشمهای درشت و قهوهای پسرش نگاه کرد که در تلاشی بیهوده میخواست خود را بیگناه جلوه دهد. واقعاً یک کابوس بود. احساس میکرد دیوارها به او نزدیک شدهاند و استخوانهایش را میفشارند. به صندلی راحتی تکیه داد تا روی زمین نیفتد. چرا همهچیز از کنترل او خارج شده است؟ محض رضای خدا؛ او یک درمانگر است و حتی متوجه رفتارهای فرزندانش نشده بود. سرش را میان دو دستش گرفت.
پرسید: «هالی راست میگه؟»
شانهای بالا انداخت و گفت: «چند باری سیگار کشیدم و دو بار هم آبجو خوردم. دستِکم کارهایی که اون میکنه من نمیکنم.»
هالی خُرناسی کشید و گفت: «آره، راست میگی. تو و اون دوستهای کوچولوت فکر میکنید خیلی باحاله یواشکی برید بیرون. تو هم میخواستی جلوی اونها کم نیاری و هر کاری دلت خواست کردی.»
بِرِیدن با عصبانیت گفت: «به تو ربطی نداره.»
لیلی گفت: «اوه خدای من! تو هم وسایلت ضبط میشه. تا آدم نشید این وسایل رو بهتون برنمیگردونم. بههرحال تا تابستون خبری ازشون نیست.»
هالی با ناراحتی تلفن همراهش را از جیب شلوارش درآورد و گفت: «من مثل زندونیها با تو زندگی نمیکنم. جدی دارم میگم! اگه بخوای مجبورم کنی میرم با بابا زندگی میکنم.»
بِرِیدن گفت: «به بابا بگو من هم میخوام بیام پیش تو.»