وقتی راشل با دیوید، که مردی با پوستی تیره و ظاهری جذاب است، ازدواج میکند، بهنظر اوضاع مطلوب میشود. از زندگی مجردی در لندن پا به خانهای زیبا، کارنهال، میگذارد، صاحب کلی پول و دارایی و پسرخواندهای مهربان به اسم جیمی میشود.اما بعد از مدتی رفتار جیمی تغییر میکند و زندگی بیعیبونقص راشل به مرز فروپاشی میرسد. جیمی پیشبینیهای ناراحتکنندهای میکند. ادعا میکند مادرش که حالا فوت کرده او را طلسم کرده. آیا جیمی به این روش میخواهد از راشل انتقام بگیرد؟ یا اینکه اوضاع ذهنیاش بههمریختهتر از چیزی است که راشل حدس میزند؟ وقتی راشل شروع میکند به نبش قبر اتفاقهای گذشته، به همسرش مشکوک میشود. چرا دیوید دلش نمیخواهد درمورد کارهای عجیب جیمی با او حرفی بزند؟ دقیقاً چه چیزی باعث مرگ همسرش شد که کمتر از دو سال است از دنیا رفته؟ وقتی تابستان تمام و ماه دسامبر شروع میشود، ترس بهسراغ راشل میآید. نکند حرفهای جیمی درست باشد! «اگر کتاب پرفروش ترماین، دوقلوهای یخی، را دوست داشتید، داستانی ترسناک که بیشتر اتفاقهایش در تاریکی شب میافتد، پس این کتاب برای شماست.»
«به صفحههای آخر کتاب که برسید، تندتر آن را ورق خواهدید زد چون شدیداً تشنۀ شنیدن حقیقت هستید. کتابی که شما را به فکر فرو میبرد، بسیار ترسناک و جذاب است. کتابی بینظیر.»