بره ی کوچولو، بزغاله و سگ کوچولو در کنار هم زندگی خوش و خرمی داشتند. یکی از چیزهای مورد علاقه ی آن ها داستان های پدربزرگ بود، قصه ی کوهستان هایی که شبیه دیو بودند، دشت های سرسبز و ابرهای غول آسا که وقتی سوار بر بالن بود آن ها را دیده بود. تا اینکه روزی از روزها آن ها برای اینکه بتوانند همه ی آن چیزها را به چشم خود ببینند مخفیانه سوار بالن پدربزرگ شدند...