می گوید: «بس کن! این ها توهم است.» می گویی: « آن روز که دیدمت آرزو کردم سوار نریانی ابلق بر ساقه های بریده گندم بتازم و تو با فانوس بایستی و نگاهم کنی. تو باید بایستی. در باد بایستی و من با ید بتازم، آن قدر خسته از یک عمر سوار بر پشت اسب، پیاده که می شوم از سم های سیاه اسبم چیزی نمانده باشد.»