حسن یک سال بعد از من به دنیا آمده بود. هر دو بی مادر بزرگ شده بودیم و از سینه یک دایه شیر خورده بودیم. مادر من پس از بهدنیاآوردن من از شدت خونریزی از دنیا رفته بود. ازدسترفتن مادر حسن اما بهقول افغانها بدتر از مردن بود. او با رقاصان و آوازخوانان دورهگرد فرار کرده بود. پدر و مادر حسن البته عموزاده بودند اما هیچ تناسب ظاهری باهم نداشتند؛ پدر حسن نوزده سال از مادرش صنوبر بزرگتر بود و عیبهای ظاهریاش از جمله چلاقبودن پا و فلج صورتش که باعث میشد همیشه صورتی عبوس داشته باشد با چهره زیبا، چشمهای سبز و شیطان و شوخ و شنگ و جوانی صنوبر تناسب نداشت. حسن هم که با ایراد مادرزادی لبشکری به دنیا آمد، رغبتی برای صنوبر در ادامهٔ زندگی مشترک با علی برجا نگذاشت. بهجز بی مادر بزرگشدن هر دویمان شباهت دیگری در زندگی من و حسن وجود نداشت. او از قوم هزاره و شیعه بود، حال آنکه من پشتون و سنی بودم. همه میگفتند که خانه ما زیباترین خانه در کابل بود. ورودی بزرگ با کفپوش مرمر و پنجرههای عریض و کاشیهایی که بابام از اصفهان آورده بود هر چهار حماممان را زینت داده بود. فرشهایی با تاروپود طلا و چلچراغهای کریستال و مبلهای سیاه چرمی و میز ناهارخوریمان که حدود سی نفر پشتش جا میشدند. مادرم هم یکی از فرهیختگان ادب و فرهنگ و از زیبارویان و پاکدامنهای زنان روزگار خود و از نوادگان خاندان سلطنتی بود. حسن اما، در انتهای باغ ما در کلبهٔ کاهگلی محقری در قسمت خانهٔ خدمتکارها به دنیا آمده بود. من و حسن از سینه یک دایه شیر خوردیم. نخستین قدمهایمان را در یک حیاط برداشتیم و زیر یک سقف اولین کلمهها را بر زبان آوردیم. اولین کلمه من بابا بود و اولین کلمهٔ او: امیر، نام من. علی بارها به ما یادآوری میکرد که بین کسانی که از یک سینه شیر خوردهاند برادری برقرار میشود، نوعی خویشاوندی که با مرور زمان از بین نمیرود. علی پدر حسن هم قصهٔ خودش را داشت. سال ۱۹۳۳ که بابا به دنیا آمد، یعنی همان سالی که ظاهرشاه سلطنت چهل سالهاش را در افغانستان آغاز کرد، دو برادر جوان ثروتمند سوار بر اتومبیل اسپرت فورد کروکی پدرشان و مست و خمار از مشروب و حشیش، زن و شوهر جوان هزارهای را در جاده زیر گرفتند و کشتند. پلیس آنها را به همراه فرزند پنج سالهٔ مقتولان به دادگاه نزد پدربزرگم آورد که قاضی محترمی بود. پدربزرگم بهرغم درخواست عفو از سوی پدر دو برادر، دستور داد که دو مرد جوان به قندهار بروند و در ارتش ثبتنام کنند - و جالب بود که آنها از قبل معافیت از خدمت سربازی گرفته بودند - و با وجود چکوچانه پدر در تعدیل حکم، درنهایت خانواده مجازات را منصفانه تشخیص دادند. پدربزرگم اما پسر یتیم را در خانهاش پذیرفت. این پسر همان علی بود. علی همبازی دوران کودکی پدرم بود و تا وقتی فلج نشده بود درست مثل من و حسن با بابام چه شیطنتها که نکرده بودند. اما نه بابا و نه من هیچوقت آنها را بهعنوان دوستان خودمان معرفی نمیکردیم؛ بههرحال نمیتوان منکر تسلط تاریخ و مذهب شد: من پشتون بودم و او هزاره. من سنی بودم و او شیعه و هیچ چیز نمیتوانست این موضوع را عوض کند، هیچ چیز.