سارا به چیزی که دیده بود، به نشستن پدربزرگ بر پشت بو، فرمانبری اش از او، که گویی افکارشان با هم در ارتباط است و نیاز به دستور دادن نیست، فکر می کرد. این همان چیزی بود که مامان بزرگ دیده بود. او جادو را با چشم خود دیده بود. با اشاره سر و تکان دادن دست از کنار دربان که به آن ها بی توجه بود گذاشتند. در جاده ای که به خانه منتهی می شد به راه افتادند. سم های بو بر روی آسفالت تلق تلق صدا می داد و پاهایش به سنگینی حرکت می کردند. نهایتا پاپا هنگامی که از جاده اصلی به سمت اسطبل ها در حرکت بودند سکوت را شکست: «جان بهم گفت که به فکر فروش اسطبله»
از اسم «جان» استفاده کرد و او را گاوچران دیوانه خطاب نکرد. سارا پرسید: «بو رو کجا می ذاریم؟»
میگه که نیازی نیست جای دیگه ای بریم و اینجا تا حداقل یک سال تغییر کاربری نمی ده. یک ماه نشده بود که به جان گاوچران پیشنهادی بابت رفتن از مزرعه داده شد. گاهی مبالغی هنگفت، که به خاطر مسخرگی بیش از حد موجب قهقهه زدن جان می شد. او همیشه مخالفت می کرد و از کسی که قصد خرید داشت در مورد اینکه کجا اسب ها، گربه ها و مرغ هایش را قرار می دهد توضیح می خواست.
پاپا سری تکان داد: «می گه که یه نفر از همین دوروبرها به خریدنش علاقه نشون داده، و اینکه هیچ چیز عوض نخواهد شد یه حس خوبی ندارم.»
صحبتش را قطع کرد تا صورتش را پاک کند و به نظر می آمد حواسش پرت است. تخم مرغ ها رو آوردیم دیگه، درسته؟
بهت که گفتم آوردیمشون پاپا. توی حیاط مزرعه اند. گفت که تاثیر گرما است. رنگ یقه اش با عرق تیره شده بود. حتی از موقعی که سواری می کرد نیز بدتر بود. دستش را به سوی گردن اسب برد، یالش را نوازش کرد و زیر لب در گوشش چیزی گفت.