خنده ی دستان آرام و مردانه بود. جواب جانا نشانه های خوب و امیدوارکننده ای را با خود به همراه داشت. قطعا فاصله ی چندانی تا شکستن حصاری که زمانه ی کج دار با همه ی بی رحمی هایش میان جان و دل آن ها علم کرده بود نداشتند. جانا به نقش شعله های آتش خیره شد و بی بهانه پرسید: «اینجا آب آشامیدنی هم هست؟»
دستان فلکه را محکم بست و سمت شومینه رفت: «هست. منتها از یه مخزن دیگه می آد.»
کتری را به قلاب فلزی که بالای هیزم ها بود آویزان کرد و یکی دو تکه چوب دیگر هم میان هیزم های خشکیده و شعله ور انداخت تا خوب گرم بگیرند. نگاه جانا بی اختیار روی او می چرخید و از پشت سر تماشایش می کرد . فارغ از هیاهوی دنیای آدم ها، در کنار این مرد بهترین و بالاترین حس دنیا را تجربه می کرد. خوب بود؛ دستان زیادی خوب بود. مثل اراده اش قوی، همچون شانه های کوهستانی اش محکم و همپای دل مهربانش عاشق و خالص بود. پر از حس دوست داشتن.
دستان روی یک پا نشسته بود و چوب ها را با انبر جابه جا می کرد. شلوارش همان شلوار بود؛ اما پیراهنش را با تی شرت رنگ و رو رفته ی طوسی رنگی تعویض کرده بود. داخل کلبه لباس نداشت و از روی ناچاری به همان تکه جامه ی مندرس اکتفا کرد. جانا نگاه از موهای مرطوب او گرفت و نیم نظری سوی خودش انداخت. پیراهنی که قرار بود برای مراسم امشب بپوشد. قسمت بود اینجا و وسط کوهستان تن پوش شود. ذهنش کمی به عقب برگشت. دستان با شیطنت گفته بود: «نپوشیدی نپوشیدی؛ ببین کجا قسمت شد که واسه م پیرهن بپوشی دختر ابراهیم خان، اونم بی معامله ی تهاتری… قربون کرمت برم آخدا که کارت رو حساب و کتابه. مصبتو شکر.»
و جانا به لحن تخس او خندیده بود. عطر چای که زیر بینی اش پیچید به خودش آمد و نگاه خیره اش را از اجاقک گرفت و به او داد. دستان ماگ یک دست سفیدی را جلوی او گذاشت و با لحنی مهربان گفت: «بذار یه کم خنک شه بعد بخور. داغه… دهنتو می سوزونه.»