قلبم جوری توی سینه ام تکون خورد که ترسیدم و یک قدم رو به عقب برداشتم… نگاهی به اطراف انداختم… اون هایی که پای هیزم ها ایستاده بودن بعلاوه چند تا از خدمه که بیرون بودن نگاهمون می کردن…
صدای نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم و همین که سرم رو چرخوندم با همون تن، اما کمی آروم تر که صداش به گوش بقیه نرسه گفت:
-اون که معلومه داره زر مفت می زنه، دیگه چرا می پرسی؟ چیه؟ تو که می گفتی بهت اعتماد دارم پس چی شد؟ با یه اولدورم اون بی همه چیز شعار از آب در اومد؟
و پوزخند تلخی زد و از کنارم رد شد…
با عصبانیت پشت سرش رفتم. چون زورم نرسید نگهش دارم، خودم رو سد راهش کردم که جلو نیاد و بذاره حرفمو بزنم…
سنگینی نگاه اهالی عمارت رو روی هردومون حس می کردم، اما کوچک ترین اهمیتی واسه ام نداشت… نه تا وقتی که حال اهورا بخواهد این قدر آشفته باشه…
-اگه بهش اعتماد داشتم نمی اومدم که واقعیتو از تو بپرسم… به گفته های اردلان اکتفا می کردم و عین خیالمم نبود که اهورا چی می گه، اما من دارم از تو می پرسم. اگه واسه ام مهم نبودی…
ادامه ندادم…
چون حتی حاضر نبود نگاهم کنه… سرش رو به هر طرف می چرخوند و نگاه می کرد الا صورت من…