در این کتاب، منظور من از خوب بودن یا خشنودی، خوب بودنِ نگرشِ حاصل از یک اشتیاق قلبی نیست. چیزی که من آن را: آرزوی عمیق شادمانه مشارکت داشتن و نثار در آسایش دیگری مینامم. کاملاً برعکس «خوب بودنی» که من توصیف میکنم، خوب بودن از ترس طرد شدن است، ترس از دست دادن، ترس از انتقاد، ترس از ابراز هویت خود. چنین خوب بودنی اغلب یک نقاب مرده است که صدای حقیقت و سرزندگی را خفه میکند. پشت این نقاب مبهم خوب بودن رضایتمندانه، بهسادگی ممکن است به زندگی در رابطهای کمرنگ و بیجان عادت کنیم و آن را بهاشتباه جایگزین تعاملات انسانی واقعی، زنده و صمیمانه کنیم... مارشال روزنبرگ از این آدمها به عنوان «انسانهای خوب مرده» نام میبرد. فاقد هویت، فاقد حضور و فاقد زندگی.