-رسیدیم، مامان جون تو رو خدا بگو چی شده؟
مادر آزاده خواست از ماشین پیاده شود که هادی مانعش شد:
-تو رو خدا حرف بزن.
دستهای مادر آزاده می لرزیدند که آنها را زیر چادر پنهان کرد. آزاده سرش را جلو آورده بود تا صدای مادرش را بشنود.
-تنها آرزوی من؛ خوشبختی و دیدن عروسی آزاده بوده و هست.
پلک هایش را روی هم فشرد و آرام لب زد:
-جور کردن اون پول برای ما محاله؛ شرط اون آدم رو قبول کردم تا خودم تو عروسی بچه ام باشم، اول و آخر باید به خواسته ی اون آدم تن می دادم. محمود با زن و زندگیش قمار کرد و خودش هم نیست تا ازم حمایت کنه.
اشک های آزاده تمام صورتش را خیس کرده بودند، هادی سرش را به صندلی تکیه داده بود و حرف نمی زد.
-من و هلما بعد عروسی برمیگردیم پیش اون آدم.
هادی سیبک گلویش لرزید و سوالش را برای بار چندم پرسید:
-به چه قیمتی؟ چه اتفاقی افتاده؟
مادر آزاده لبخندی زد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
-من و هلما باید توی یه سفر؛ بار موادی رو که اون آدم میخواد براش ببریم، از ما به عنوان پوشش استفاده میکنه، بعد از اون به عقدش در میام.
هادی از شنیدن این حرف صورتش سرخ شده بود و آزاده با مشت توی سر خودش کوبید:
-معلوم هست چی میگی مامان؟ داری خودت و هلما رو به کشتن میدی.
مادر آزاده با عصبانیت سرش داد کشید:
-مگه راه دیگه ای هم هست؟
آزاده کمی صدایش را بالا برد:
-آره. ما فرار می کنیم.
مادرش خندید و سرش را تکان داد:
-آدماش سایه به سایه ما رو تعقیب می کنن، الان هم همین اطرافن.
این را گفت و زیر لب خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.