دلم عجیب سیگار می خواهد. مثل سیگارهای پدرم. قدبلند و سفید. مثل آنوقتها که شریعتی و مطهری می خواند و می نشست روی صندلی چوبیش. سیگار را می گرفت بین دو انگشت و پک می زد عمیق. بعد دست هایش را می گذاشت کنار شقیقه اش. دود سفید را در گلویش نگه می داشت. تا ده می شماردم و منتظر می ماندم از سوراخ های دماغش دود را بریزد بیرون. تازه شمردن را یاد گرفته بودم و فهمیده بودم جلوی نامحرم باید حجاب داشته باشم. تازه یاد گرفته بودم ملکول های دود سیگار در ملکول های هوای خانه که حل بشود می شود سکوت و سکوت. هیچ وقت نفهمیدم پدر، چرا کتاب هایش را بخشید. آخرین باری که کتاب هایش را می برد، سر سجاده نشسته بودم." دعاکن هیچ وقت نفهمی." تا خواستم سلام نمازم را بدهم، و بپرسم چرا؟ رفته بود.