- تو می تونی بفهمی که چقدر سخته که یه روز به خودت بیای و ببینی کل مسیر رو اشتباه اومد؟ می دونی سخت تر از اون چیه؟ اینکه دیگه راه برگشت هم نباشه! از کدوم راه برگردم که تهش به تو ختم نشه امیر؟!
سوگل داشت می رفت... از خانه اش... از زندگی اش از قلبش هم؟!
نه! تازه آمده بود، کجا می رفت؟
سوگل نشسته بود در آن قلب خالی از سکنه اش، مگر می گذاشت برود و قلبش بی صاحب بماند؟
سر سوگل به تندی چرخید و نگاه سرد و خیسش را به او دوخت:
- یادته گفته بودی قلب منو برده؟ یادته گفته بودی پشت این سینه هیچ خبری نیست و نخواه که برات بتپه؟
چنگ زد به دست امیر و دست او را گذاشت روی سینه ی پردردش:
- منم دیگه قلب ندارم! اینجای منم دیگه تا ابد خالی می مونه.