قلب ضعیفم رو مجاب کردم تا دست از تپیدن برداره و آروم بگیره. برای اولین بار، بعد از تمام سختی هایی که زمان زیادی ازشون نمی گذشت، من جمله ای شنیدم که خستگی تمام شب و روزهای گذشته رو از روی شونه هام برداشت.
آروم تر بودم، نفسم کمتر می گرفت، قلبم آروم تر می کوبید، مچ دستم رو فشار خفیفی داد و زمزمه کرد:
- می خوای بریم بیرون آب و هوایی عوض کنی؟
مطمئن بودم خسته ی راهه. خاطرهی قدم زدن توی شب رو گذاشتم برای یه وقت دیگه. صورتم رو عقب بردم و اشک هام رو پاک کردم.
- نه، می رم چایی دم کنم.